سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انتشارات کتاب تانیا و یاسمین

نیمیشن کوکو داستان پسربچه جوانی به نام میگوئل را حکایت می‌کند که با وجود ممنوع بودن موسیقی در خانواده او، وی آرزو دارد که روزی مانند هنرمند مورد علاقه و الگوی خود یعنی ارنستو د لا کروز تبدیل به یک نوازنده حرفه‌ای و مشهور شود. میگوئل در روز مردگان و در گورستان شروع به نواختن گیتاری می‌کند که متعلق به ارنستو بوده است. پس از آن به‌ صورت اتفاقی او همراه با سگ خود که دانته نام دارد، وارد سرزمین مردگان می‌شود. با اینکه ساکنان این دنیا به دنبال او هستند، اما میگوئل تصمیم می‌گیرد که کروز را پیدا و با او صحبت کند. همچنین در همین میان او با هکتور برخورد می‌کند که قرار است به کمک هم تاریخچه اسرارآمیز پنهان خانواده میگوئل را پیدا کنند. ولی مسئله‌ای که وجود دارد این است که او باید هرچه زودتر کروز را پیدا کند؛ زیرا اگر میگوئل این دنیا را ترک نکند، برای همیشه تبدیل به اسکلت خواهد شد.شوخی


ارسال شده در توسط تانیا کاظمی

دوست داشتنکاچیتان اناری دوان دوان به سوی دانشگاه می رود تا دانشجویان را نجات دهد اما دید که مشکلی نیست به جز یک سؤال امتحانی که خود معلم هم جوابش را نمی داند!درسته که کاپیتان یک انار بی همتا بود و قدرت های عجیب داشت...ولی تنها چیزی که توش ضعف داشت ریاضی بود!او بعد از یک عالم فکر ردن به بچه ها گفت که نمی تواند!بنابراین معلم به دانشگاه گزارش داد و کاچیتان اناری مجبور شد بره دانشگاه ولی اما بعد....یعنی چی؟


ارسال شده در توسط تانیا کاظمی

خیلی خنده‌دارآش نخورده و دهن سوختهبلبلبلو

در زمان‌های‌ دور، مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود.

مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش های خوشمزه او دهان هر کسی را  آب می انداخت.

روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد.

قبل از ظهر به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود.

. پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاینه کرد و برایش دارو نوشت 

پسر بیرون رفت و دارو را خرید وقتی به خانه برگشت ، دیگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولی همسر تاجر خیلی اصرار کرد و او را برای ناهار به خانه آورد

 همسر تاجر برای ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه های آش را گذاشتند . تاجر برای شستن دستهایش به حیاط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بیاورد

پسرک خیلی خجالت می کشید و فکر کرد تا بهانه ای بیاورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگوید دندانش درد می کند. دستش را روی دهانش گذاشتش.

تاجر به اتاق برگشت و دید پسرک دستش را جلوی دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اینقدر عجله کردی ، صبر می کردی تا آش سرد شود آن وقت می خوردی ؟

زن تاجر که با قاشق ها از راه رسیده بود به تاجر گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.

تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهی کرده است  

  

 

از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ را متهم به گناهی کنند ولی آن فرد گناهی نکرده باشد  ، گفته‌ می‌شود : آش نخورده و دهان سوخته

 


ارسال شده در توسط تانیا کاظمی

ملیسا مفیسل

دختری ده سال بود که پدرش را از دس داد.وقتی دوازده سال داشت به دانشگاه رفت و در آنجا تدریس کرد.

وقتی چهارده سال داشت علاقه ی خود را به نقاشی یافت و ادامه داد. در سن هجده سالگی نقاشی کشید که به موزه فرستاده شد.بیست سال داشت که به آمریکا سفر کرد بعد به فرانسه و کانادا.وقتی سی سال داشت با استفان هانسون ازدواج کرد.استفان هانسون رهبر انگلستان بود.بعد مرگ شوهرش او بر تخت سلطنتی نشست.وقتی نود و شش سال داشت از مقام سلطنت پایین افتاد.بعد در یک باغ وحش شروع به کار کرد.او برای هر کدام از حیوان ها اسمی گذاشته بود.وقتی مردم میدیدند با حیوانات حرف می زند می گفتند روانی است!وقتی صد و پنج سال داشت شروع به سفر کرد و سراسر دنیا را گشت.او هنوز زنده است و در شب ها  برای بچه ها قصه طعریف می کند.

 

 

 

این داستان واقعی نیست همش ساختگی است!این را به کودکان خود نگویید که واقعی نیست!

به آن ها بگویید:(تو هم می توانی این طور باشی!)مؤدب


ارسال شده در توسط تانیا کاظمی
<      1   2